چشمان باز

یادداشت های پراکنده

چشمان باز

یادداشت های پراکنده

مچ گیری

حتما براتون پیش آمده که در یه لحظه ی نامناسب وارد جایی بشین که باعث خجالتزدگی کسی بشه؟! یا برعکسش کسی باعث خجالتزدگی تون بشه !؟  مثلا خلوت یه زن و مرد یا کسی که داره واسه خودش فیلم میبینه ! توی اینجور موقعیتها معمولا اگه بشه جمع و جورش کرد هر دو طرف خودشون رو به نفهمی میزنن و شروع میکنن به بیخودی حرف زدن یا اینکه فرد مهاجم با یه عذر خواهی فورا اقدام به ترک محل میکنه ، و با کسی هم در موردش حرف نمیزنه ( البته بستکی داره !! ) . ولی هیچ وقت اون برخورد فراموش نمیشه و شاید روی رفتارآدم هم حداقل تا یه مدت تاثیر بذاره . اکثر ما خاطره هایی از اینجور لحظه ها داریم که بعد از گذشت زمان خنده دارتر میشن  .  به نظرم این تجاوز ناخواسته به حریم خصوصی دیگران باعث میشه متوجه بشیم که ما آدما چقدر به هم شبیهیم هممون پر از تناقض و اعجاب .

مدیریت مناقصه

اولین جمله ای که شنیده میشه اینه:

با این شرایط نمیشه کار کرد و بعد کلی دلیل و مانع ردیف میشه

مدیران به فکر فرو میروند............ به فکر فرو میروند

وبالاخره جوابی که شنیده میشه اینه :

یکی دیگه رو میذاریم که بتونه با این شرایط کار کنه

و اون کس دیگه ( با توجه به وضعیت عرضه و تقاضای کار) همیشه پیدا میشه و میاد و مسئولیت رو به عهده میگیره ، تا اونجایی که فریادش در بیاد که :

با این شرایط نمیشه کار کرد

.... تسلسل

البته مهم اینه که کاربه هر صورت انجام میشه

لاک پشت

من یه دردیم هست . دیگه خوشحال نمیشم ، یا خیلی کم وکوتاه . بیشتر اوقات دلگیرم . (هر مزخرفی اینجا بنویسی مهم نیست پس بنویس حتی اگه هیچ کس رقبت خوندنس رو پیدا نکنه . ) بعد از اون عاشقی بی ربط که بیشتراز یه سال ازش میگذره نتونستم خودمو برگردونم هنوز دنبال نشانه هاشم . آدمای جدید تو دلم جا نمیگیرن نمیدونم اونی نیستن که باید باشن یا ایراد از منه که زود قضاوت میکنم و فقط دافعه برام مونده یا. از تنها موندن ، اینکه هیچ وقت کسی رو پیدا نکنم که دوستش داشته باشم یا اینکه همینطور عین آدم آهنی ازدواج کنم میترسم . قدرت تغییر دادن اوضاع رو ندارم . مثل یه لاکپشتم که رفته توی لاکش  ، دلش میخواد بیاد بیرون ولی حوصله نداره خستس خوابش میاد گاهی هم که بیرون میاد و یه دوری میزنه برای اینه که عادی باشه وگرنه میذارش واسه یه روز دیگه یه روزی که هوا آفتابی یاشه ...  یه روزی که .... معلوم نیست کی بیاد .                                                    

 میخوام کمکش کنم ولی همه اش به فردا میافته.                                                                                                                                       

؟

آدم حسابی یعنی کی؟

چنگ زدن

گاهی فقط چند روز توی ماهه و گاهی بیشتر، سراغت میاد و وقتی میاد به هر چیزی متوسل میشی تا از شر این افسردگی خلاص شی از حرف زدن با آدما ، وقت گذروندن جلوی تلوزیون و کامپیوتر تا دراز کشیدن و خوابیدن .مثل وقتیه که هیچ غذا و خوردنی ای دلت نمیخواد ، نه چون سیری ... حتی ممکنه گرسنه هم باشی ولی هیچ طعمی جذبت نمیکنه شیرینی شوری ترشی به همه بی میلی و بیخودی امتحانشون میکنی ، شاید یه تقلاست برای خلاص شدن از بی میلیت یا راضی کردن خودت که آره زنده ای ، عادی ای و داری غذا میخوری .

همیشگی نیست که اگه بود به پوچی میرسیدی . خوبه که توی روزهای عادی چیزی برای چنگ زدن داری .

((کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشه ؛ رخت کثیف ،یا نرده طلایی یه ضریح ، امید به ترفیع ، آرزوی خانه ای بزرگ ، بچه هایی با کارنامه پر از بیست ، دوستهایی که بشه با اونها در مورد روش جا انداختن فسنجان حرف زد یا پشت سر دوستان دیگه حرف زد یا سلمانی رفت .))

از : مثل همه عصر ها  - زویا پیرزاد   

این روزا

اوضاع ام حسابی عوض شده ، دو هفته است میرم بانک فعلا کار آموزی و بعدش تحویلدار میشم . اینکه دیگه بیکار نیستم خوبه ، روحیه ام خوب شده ، همه تبریک میگن ، خانواده ام خوشحالند، یه جایگاه اجتماعی خواهم داشت ، درآمد و ... ولی واقعاً کاری نیست که بشه دوستش داشت و از طرفی احتیاج به حواس جمع ، حافظه و توانایی محاسبه ذهنی  داره که من هیچ کدوم رو ندارم . رفتار بزرگ سالانه داشتن و پوشیدن مقنعه بلند و شلوار پارچه ای و کار کردن با پول رو دوست ندارم . شاید ایراد از منه که هیچ کجا احساس تعلق نمیکنم . بچه که بودم احساس میکردم دو نفر هستم یکی نقش بچه رو بازی میکرد و اون یکی کارگردانی میکرد . توی دبیرستان نمیدانستم چی میخوام ، رفتار بچه ها و هدفها شون و کنکور به نظرم سطح پایین و مسخره می آمد و خودم رو کنار میکشیدم ، توی دانشگاه هم همین بود و انگار بعد از ترک کردن مدرسه و دانشگاه بیشتر دوستشان داشتم و حتی احساس تعلق پیدا کردم. وقتی عضوش بودم متنفّر بودم و به نظرم مسخره می آمد ؛ سعی میکردم کاری که بیشتر بچه ها انجام میدن  رو انجام ندم البته هیچ وقت از روی اون خط مستقیم طغیان نکردم و همیشه از ریسک ترسیدم و هنوزم همینطور م .  دلم خیلی برای تئاتر تنگ شده ، سالهاست کار نکردم دلم یه کار خوب یه نقش خوب و یه اجرای عالی میخواد .

پیرمرد

پیرمرد 67 سال داره ، ولی شکسته تر به نظر میاد ؛ دوتا دختر کوچولو همراهشن که به نظر نوه هاش میان ولی دخترای خودشن . از ازدواجش 10 سال بیشتر نمیگذره و حدود همین مدت از کارش توی شرکت، جایی که به عنوان آبدارچی خدمت میکنه .

سال 1362 ،به جرمی که هیچ وقت اعلام نشد ، بعد از 18 سال سابقه کار با مدرک لیسانس اخراجش کردن ، بدون هیچ دادگاه و محاکمه ای و در جواب نامه هایی که سالها نوشت تنها چیزی که دستگیرش شد این بود که طبق بخشنامه شماره فلان که یک بخشنامه محرمانه است اخراج شده و هیچ توضیح دیگه ای .خودش حدس میزنه که به خاطر توده ای بودن اخراجش کردن اما اینم هیچ وقت مستقیم بهش نگفتن .

سالها نامه نوشته ، از عمر طلف شده اش ، از ابهامی که توی پرونده اش بوده ، از اینکه باید برگرده سر کارش ... و اعتراض و اعتراض واعتراض

پنج ساله که دیگه نامه ای ننوشته ، فقط معترض مانده ، به هر چیزی که پیش بیاد .

ولی حالا یه تصمیم جدید داره ، داره دوباره نامه مینویسه این بار نه به خاطر خودش ، به خاطر دو تا دخترش ، نامه هاش با نامه های سالهای قبل فرق میکنن و با لحن دیگری هم نوشته شدن ، داره خودشو میشکنه ، حالا فقط میخواد که به خاطر دو تا دخترش ، با 18 سال سابقه بیمه بازنشسته اش کنن ، که اگه از این دنیا رفت ، اون بچه ها پشتوانه ای داشته باشن .

فکر میکنم این کار خیلی ارزش داره و نشان دهنده عشق پیرمرد به بچه هاشه که بالاتر از اعتقاد و غرورشه .