چشمان باز

یادداشت های پراکنده

چشمان باز

یادداشت های پراکنده

این روزا

اوضاع ام حسابی عوض شده ، دو هفته است میرم بانک فعلا کار آموزی و بعدش تحویلدار میشم . اینکه دیگه بیکار نیستم خوبه ، روحیه ام خوب شده ، همه تبریک میگن ، خانواده ام خوشحالند، یه جایگاه اجتماعی خواهم داشت ، درآمد و ... ولی واقعاً کاری نیست که بشه دوستش داشت و از طرفی احتیاج به حواس جمع ، حافظه و توانایی محاسبه ذهنی  داره که من هیچ کدوم رو ندارم . رفتار بزرگ سالانه داشتن و پوشیدن مقنعه بلند و شلوار پارچه ای و کار کردن با پول رو دوست ندارم . شاید ایراد از منه که هیچ کجا احساس تعلق نمیکنم . بچه که بودم احساس میکردم دو نفر هستم یکی نقش بچه رو بازی میکرد و اون یکی کارگردانی میکرد . توی دبیرستان نمیدانستم چی میخوام ، رفتار بچه ها و هدفها شون و کنکور به نظرم سطح پایین و مسخره می آمد و خودم رو کنار میکشیدم ، توی دانشگاه هم همین بود و انگار بعد از ترک کردن مدرسه و دانشگاه بیشتر دوستشان داشتم و حتی احساس تعلق پیدا کردم. وقتی عضوش بودم متنفّر بودم و به نظرم مسخره می آمد ؛ سعی میکردم کاری که بیشتر بچه ها انجام میدن  رو انجام ندم البته هیچ وقت از روی اون خط مستقیم طغیان نکردم و همیشه از ریسک ترسیدم و هنوزم همینطور م .  دلم خیلی برای تئاتر تنگ شده ، سالهاست کار نکردم دلم یه کار خوب یه نقش خوب و یه اجرای عالی میخواد .