چشمان باز

یادداشت های پراکنده

چشمان باز

یادداشت های پراکنده

لحظه ها

۱.توی اتاق روی تخت دراز کشیدم و به هیچ چیز فکر نمیکنم ، بیرون داره بارون میاد ،صداش رو دوست دارم، خیلی آرامش بخشه ، دلم میخواد همینطور توی همین حالت بمونم  . احساس خوشبختی میکنم ...   

۲.توی اتاق روی تخت دراز کشیدم، خیلی تنهام، هیچ کس حتی براش مهم نیست ببینه من چه حالی دارم، این بارون لعنتی ام انگار نمیخواد بند بیاد ، نمیتونم از جام بلند شم ، همه چیز عذابم میده ، احساس بد بختی میکنم ...   

  زندگی روزمره همینه ،  قرار نیست هر لحظه اتفاق وحشتناک یا خیلی خوبی بیفته تا مسیر زندگیمون رو تغییر بده و ما رو خوشبخت یا بدبخت کنه ، اتفاقای بزرگ کلیت زندگیمون رو میسازن ولی ما توی جزئیات زندگی میکنیم  ، توی لحظه ها . 

خواسته های من

خسته شدم از اون بره ی دوست داشتنی که توی اولین برخورد به نظر میام ، نمیدونم تا کی قراره اون باشم ، بزرگ شدن فقط باعث شده رسمی تر و تنهاتر بشم  ، اعتماد به نفسم خیلی کم شده و مدام خودم رو سرزنش میکنم ، خیلی کارها به نظرم مسخره یا بی فایده میاد . نکنه مریضم؟

بیکاری و بی پولی همچنان یقه مو چسبیدن و منفعلم کردن ، شایدم افسردگی باشه ، من که مطمئن نیستم !

خلاصه این مدت افتادم تو این  فکر که اصلا آرزویی دارم ؟

بچه که بودم میگفتم میخوام کارگردان و نویسنده و دانشمند ! بشم

دوره ی راهنمایی توی یه تئاتربازی کردم که چند تا جشنواره هم با گروه رفتیم ولی به خاطر مدرسه دیگه نرفتم

توی دبیرستان از ترس اینکه برم هنرستان وپشیمان بشم و بیکار بمانم رفتم رشته ریاضی که مثلا موقع کنکور هنر شرکت میکنم .دوست داشتم طراح لباس ، گریمور ، بازیگر ، تدوین گر یا فیلم بردار بشم یا طراحی صنعتی بخونم .

از کنکور نفرت داشتم ، با یه رتبه ی بد اقتصاد قبول شدم . هنر اصلا مجاز نشدم !

دوست داشتم مدیر یه رستوران بشم یا یه کتاب فروش عالی

سال قبل کنکور ارشد اقتصاد شرکت کردم چون دوست داشتم دوباره دانشجو بشم و یه تغییر شاید ، ولی مرحله دوم مردود شدم ( چه لغت سر راستی وقتی جلو اسمت مینویسن مردود دیگه جای هیچ سوالی نمیمونه ) انگاراز قبول نشدنم خوشحال هم شدم

دوست داشتم یه تخصص داشته باشم که تک باشه

الان ...

 دوست دارم یه شغل با حقوق مناسب داشته باشم  

money money money 

must be funny 

in the rich mans world

آرزو ؟  ....