گاهی فقط چند روز توی ماهه و گاهی بیشتر، سراغت میاد و وقتی میاد به هر چیزی متوسل میشی تا از شر این افسردگی خلاص شی از حرف زدن با آدما ، وقت گذروندن جلوی تلوزیون و کامپیوتر تا دراز کشیدن و خوابیدن .مثل وقتیه که هیچ غذا و خوردنی ای دلت نمیخواد ، نه چون سیری ... حتی ممکنه گرسنه هم باشی ولی هیچ طعمی جذبت نمیکنه شیرینی شوری ترشی به همه بی میلی و بیخودی امتحانشون میکنی ، شاید یه تقلاست برای خلاص شدن از بی میلیت یا راضی کردن خودت که آره زنده ای ، عادی ای و داری غذا میخوری .
همیشگی نیست که اگه بود به پوچی میرسیدی . خوبه که توی روزهای عادی چیزی برای چنگ زدن داری .
((کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشه ؛ رخت کثیف ،یا نرده طلایی یه ضریح ، امید به ترفیع ، آرزوی خانه ای بزرگ ، بچه هایی با کارنامه پر از بیست ، دوستهایی که بشه با اونها در مورد روش جا انداختن فسنجان حرف زد یا پشت سر دوستان دیگه حرف زد یا سلمانی رفت .))
از : مثل همه عصر ها - زویا پیرزاد